بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 127
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 325
بازدید ماه : 316
بازدید کل : 39767
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : mozhgan

نمي خواستم ناراحتتون كنم.
تو فكر ناراحت شدن ما نباش، علت ناراحتي خودت چيه؟
خيلي دلم مي خواست با يكي حرف بزنم، نيما هم عزيز من بود و مي دونستم راز نگهداره، ولي باز هم دلم نيومد اعتمادي كه سهيل به من كرده بود سوء استفاده كنم. اگر صلاح بود سهيل خودش به نيما مي گفت، به هر حال نيما صميمي تريندوست سهيل بود. نيما از فكر در آوردم و دوباره گفت:
نمي خواي به من بگي چي شده؟
آخه اتفاقي نيفتاده.
قبل از اينكه فكر مي كردم رفتن سهيل اين قدر ناراحتت كرده ولي الان فكر مي كنم موضوع به آرش ربط داره نه به سهيل، درست مي گم؟
چي رو داداش؟
اين كه تو از آرش بدت مياد.
چرا اينطوري فكر مي كني؟
براي اينكه رفتارت اين رو نشون مي ده. مامان و عسل فكر مي كنن كه تو از اين كه عسل مي خواد از پيش ما بره ناراحتي ولي من علت ناراحتي تورو اين نمي دونم، پس خودت بگو چته؟
من به شما دروغ نمي گم.
آره مي دونم كه نمي گي، ولي حقيقت رو هم نمي گي.
كدوم حقيقت؟!
چرا از آرش بدت مي ياد.؟
كي اين حرفو رو زده، باور كن از آرش بدم نمي ياد.
هر طور ميلته. دوست نداري نگو، تنا باش و فكر كن من رفتم.
نيما پاشد كه بره ولي صدايش كردم: نيما!
نميا برگشت و گفت: جانم!
كجا مي ري؟
مي رو پايين، كاري داري؟
نه، برو.
در رو باز كرد كه بره اما دوباره صدايش زدم. نيما!
باز چي شده؟
نرو.
يه بار مي گي برو يه بار مي گي نرو آخر من چيكار كنم؟
نه، نرو.
اومد كنارم نشست و گفت: اگر مي خواي نرم پس بايد درست حرف بزني ببينم چته؟
بغض كرده بودم ، اين كارها و اين حرف هايش درست مثل سهيل بود، اشك تو چشام حلقه زده بودنيما هم متوجه شد بود اروم نگاهم كرد و گفت:
غزل تو چه ات شده؟
با صداي كه مي لرزيد تو چشاش نگاه كردم و گفتم: داداش من چمه؟
نيما تعجب كرده كرده بود آروم دستمو گرفت و سرمو روي سينه اش گذاشت، درست مثل اهويي كه از دست شكارچي فرار كرده باشه و به اشيانه اش رسيده باشه به ارامش عجيبي رسيدم. نيما كه متوجه بود دلم بدجوري گرفته گفت:
گريه كن غزل، گريه كن.
نمي دونم چرا ، ايا به حرف نيما بود يا به حرف دلم كه زدم زير گريهع شايد حدود پنج دقيقه تو بغل نيما گريه كردم وقتي ارومتر شده بودم نيما سرم رو بلند كرد و اشك هام رو پاك كرد و نگاهي به چشام انداخت و گفت:
نمي خوام بهم بگي چه ات شده، ولي هر وقت كه خواستي و هر وقت كه احساس كردي كه به يه هم راز نياز داري رو من حساب كن.
با نگاهم جواب مثبت رو به او دادم. او هم لبخندي زد و بيرون رفت ، واقعا كه نيما و سهيل دوست هم بودند اخلاقشان درست مثل هم بود هر موقع به چشم هاي نيما نگاه مي كردم ياد سهيل مي افتادم. هر چند كه چشمان ابي و تيله اي سهيل چشم هايي نبود كه ادم به هيمن راحتي بخواد از ياد ببره.
شب كه بابا به منزل برگشت من رو غرق بوسه كرد شايد بخاطر خوشحالي بابا بود كه خنديدم چون اصلأ ميل به خنديدن نداشتم و قبولي در دانشگاه از غصه ي من كم نمي كرد روز خوبي اما شب دلگيري براي من بود، ان شب هم مثل شب هاي ديگر تمام شد مثل همه ي شبهاي با گفتن شب بخيري از پشت پنجره در حالي كه به دور دست اسمان نگاه مي كردم و براي سهيل مي فرستادم.

روز چهار شنبه بود، توي اين مدت آرمان به خونهي ما نيامده و سهيل هم زندگي نزده بود. روز هاي سختي براي من سپري مي شد، با آنكه پيام و خاله اينا داشتن به تهران مي اومدن و تا يكي دو ساعت ديگر مي رسيدند. اما هنوز هم كسل بودم ، او اومدن پيام خوشحال بودم ولي نبودن سهيل غمگين، روز بعد روزي بود كه سهيل براي هميشه رنگ زندگيش رو مي باخت، كار زياد بود كه انجام مي شد ولي نيما به مامان سفارش كرده بود كه من رو خسته نكند. مامان هم زياد به من كاري نمي داد كه انجام بدم. دوست داشتم يه جوري سر گرم باشم تا اينقدر فكرو خيال نكنم اما دست و دلم اصلأ به كار نمي رفت. خيلي بي حوصله بودم ، خواستم كه يه جوري خودم رو سر گرم كنم.تصميم گرفتم كه يك تماس با صفورا بگيرم و ككمي باهاش صحبت كنم ، خيلي وقت بود كه از او بي خبر بودم تلفن رو بر داشتم و شماره اش رو گرفتم كمي باهاش صحبت كردم. البته كمي كه چه عرض كنم حدود نيم ساعت باهم صحبت كرديم و قرار شد كه روز جمعه براي جشن كمي زودتر بياييد و تو كارها به ما كمك كند. بعد از صحبت با صفورا ديگه كاري نبود كه بخوام خودم رو باهاش سر گرم كنم. صداي زنگ و كه شنيدم سريع درو باز كردم ، مي دونستم كه نيماست و از اين كه اومده بود خيلي خوشحال بودم چون حداقل با نيما سر گرم مي شدم، هر چند كه چند دقيقه بعد از اومدن نيما دايي اينا هم رسيدند، خونه شلوغ خيلي شلوغ شده بود ، همه من رو مي بوسيدند ، اعصابم خراب شده بود ، همه قربان صدقه ام مي رفتند تا اينكه عصباني شدم و گفتم: ديگه من باشم درس بخونم!

پيام در جواب من گفت: خب بابا تو هم حالا دور بر ندار، دو دقيقه ليلي به لالات گزاشتيم فكر كردي چه خبره؟
نه بابا يه چيزي هم بدهكار شديم.
بايد از خداتم باشه كه هي مي بوسيمت ، اين بوس ها نسيب هر كسي نمي شه ها قيمتش بالاست.
نه بابا ، مگه فروشي هم هست، اگر به مرجان نگفتم.
پيام آروم خنديد و گفت: دايي جان ، حالا باهات صميمي مي شم جو نگيردت، در زندگي زنا شويي من هم دخالت نكن ها.
آفرين زن ذليل، محافظه كار شدي؟
زن ذليل باباته.
بابا كه صحبت هاي مارو مي شنيد عصباني گفت: يه چيزي شنيدم!
پيام دست و پاچه شد و گفت: نه آقاي مهرباني، با جناب نبوديم، باباي خودم رو مي گم كه خدا بيامرزدش.
آهان ، حالا اين شد يه چيزي!
من و نيما و عسل از اين كه پيام ضايع شده بود خنديديم كه پيام خطاب به من گفت: الهي يه كور و كچل چلاق بياد بگيرت و ببره بنگلادش از دستت راحت بشم.
بههيمن خيال باش.
پس چي فكر كردي ؟ خيالت اينه كه از اين بهتر گيرت مياد
حالا بماند.
به همين خيال باش طرف مگه ديوانست؟
شايد باشه.
آهان اگه ديوانه است بحث اون جداست.
با حضور پيام جو صميمي و شاد بود هر چند كه ياد سهيل لحظه اي از فكرم بيرون نمي رفت ولي حداقل روحيه ام از چند لحظه اي قبل خيلي شادتر و بهتر شده بود.
بالاخره شب بله برون رسيده بود عسل و سزار پا نمي شناخت انگار رو هوا راه مي رفت اما فقط خدا از دل سهيل خبر داشت.
ساعت هشت بود قرار هم براي ساعت هشت و نيم بود ، خونه وضع عجيبي بود هر كس كاري مي كرد همه خوشحال بودند و مي خنديدند ، اين مي رفت و اون يكي ديگه مي اومد تنها كسي تنها كسي كه آرومتر از همه بودن من و پيام بوديم كه من خيلي خوب مي دونستم كه پيام هم مانند من الان داره به سهيل و سرگذشتش فكر ميكنه و خنده از لبش رفته. همه منتظر زنگ در بوديم تا اينكه بالاخره زنگ در صدا در اومد و آنهايي كه تمام روز براي آمدنش تدارك ديده بوديم وارد شدند. وقتي دست گل و شيريني رو دست ارش ديدم يك لحظه در نظرم سهيل اومد و خنده اي بر لبم نشست ولي باز شنيدن صداي سلام آرش ، خنده از لبانم محو شد و از اين روياي شيرين بيرون اومدم، تعارفهاي زيادي مي شد و هر كس از دري حرف مي زد و سخني مي گفت. آرش قيافه ي مظلومي به خودش گرفته بود از اون بدتر عسل بود كه هر كس نمي دونست فكر مي كرد تاحالا اصلأ حرف نزده و حرف زدن بلد نيست توي دلم بر هر دوتاي ايشان خنديدم. در فكر و خيال بودم كه متوجه شدم كه مخاطب مجلس قرار گرفتم با بشكوني كه مرجان ازم گرفت تازه متوجه ي جمع شده بودم كه آقاي نواصري پرسيد:
غزل جان ، پرسيدم چرا آرومي ؟ حرف نمي زني.
كي؟ من؟
آره دخترم، مثلا بله برون خواهرته بايد خوشحال باشي.
به جاي من مامان جواب داد: اقاي نواصري غزل از اينكه عسل مي خواد از اين خونه بره دلگيره و از الان احساس دلتنگي مي كنه، بايد بهش حق بديم چ.ن خيلي به خواهر و برادرش وابسته است. برادرش هم كه اگر خدا بخواد تا چند وقت ديگه مي ره سر خونه زندگيش و تو خونه تنها مي شه.
از اينكه مامان نجاتم داده بود خوشحال بودم و لبخندي زدم و با سر حرف هاي مامانو تصديق كردم. اقاي نواصري خنديد و گفت: براي چي ناراحتي؟ اين كه ناراحتي نداره، بايد خوشحالم باشي، راه واسه ي تو هموار شده و با خيال راحت زندگي مي كني.
منظورش رو نفهميدم ولي با اين گفته همه زدن زير خنده. نمي دونم چرا ميان اون همه آدم از خنده آرمان دلگير شدم و با ناراحتي نگاهش كردم ، اون بيچاره هم سريع خودشو جمع و جور كرد و ديگر نخنديد.
آقاي نواصري اصرار داشت كه عسل بايد يك بار ديگر توي جمع جواب بله رو بگه تا خيال همه راحت باشه و گرنه انگشتر رو دستش نمي اندازم، عسل هم خيلي خجالت مي كشيد ولي وقتي بابا با نگاه به او فهماند كه اين كارو بكند آروم و با اجازه گرفتن از مامان و بابا بله رو در جمع اعلام كرد، صداي دست زدن ها بلند شد و خانوم نواصري انگشتر رو به انگشت عسل كرد و شال شيري رنگي رو به سرش انداخت با هر كاري كه در اين مجلس انجام مي شد روحيه ام رو بيشتر مي باختم ديگر طاقت ماندن در اين مجلس رو نداشتم، رئوف ضبط و روشن و صدايش رو هم زياد كرده بود ، سرم درد گرفته بود وقتي نگاه مهربان و معني دار آرش و با نگاهي در جواب از عسل ديدم سريع بلند شدم و به حياط رفتم. وارد حياط كه شدم احساس كردم راحت تر ميشه نفس كشيد و هواي داخل خونه بد جوري نفس گير شده بود آخيش بلندي گفتم و روي پله ها نشستم و نگاهي به اسمان انداختم ، پر بود از ستاره آروم با خودم گفتم: يعني توي اين شب غمگين الان آسمون ميلان هم اين طوري پر از ستاره است.
صدايي جوابم رو داد . گفت: اگر آسمون ميلان ستاره نداشته باشه ولي دل يه نفر هست كه پر از ستاره است و منتظر لطف خدا.
با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم چند پله بالاتر از من آرمان نشسته بود، نگاهي به او انداختم ولي اون به من نگاه نمي كرد و به حرف خودش ادامه داد:
خيلي به فكرشي، انقدر كه فكر نكنم به فكر خودت باشي.
شما هم اينجا هستيد؟
مي بينيد كه هستم.

براي چي اومديد اينجا؟

به همون دليلي كه تو اومدي بيرون.
مگر شما مي دونيد من به چه دليل به بيرون اومدم؟
واضع و روشنه.
حتمأ اشتباه مي كنيد چون دليل خاصي نداره.
آدم هيچ وقت كاري رو بدون انجام نميده.
درسته ولي....
نگذاشت حرفم و تموم كنم گفت: ديگه ولي معنا نداره ، كاري كه نبايد مي شد شده ، اين نشون از خواست و حكمت خداست، سرنوشت اون هم اين طوري بود ديگه.
هاج و واج نگاهش مي كردم متوجه نبودم از چي دحرف مي زنه متعجب پرسيدم: سرنوشت چه كسي همين طور بوده؟
سرنوشت هومن كسي كه الان يه مدته به خاطرش شب و روز نداري و مدام فكرش مثل خورره به جونت مي افته.
مستأصل مونده بودم و به آرمان نگاه مي كردم كه ادامه داد: صلاح نيست من بيشتر از اين بيرون بمونم يهامانتي داشتم كه م خواستم بهتون بدم.
به من بديد؟
بله به شما.
آرمان اينو گفت و درست در جيب كتش كرد و يم بسته كادو پيچ شده ي كوچك و يك پاكت نامه بيرون آورد و به دست داد و گفت:
خواستم فردا بهتون بدم ولي فكرش رو كردم ك فردا سرتون شلوغه و بهترين موقع همين امشبه در ضمن مي دونستم كه امشب دلتون صد در صد مي گيره، گفتم شايد وجود اينا آرومتون كنه.
با گفتن اين حرف پاشد و به سمت در رفت كه صدايش كردم و گفتم: آقاي آرمان اينارو كي به شما داده؟
نامه رو باز كن و بخون، خودت متوجه مي شي.
خواست كه بره اما دوباره صدايش مردم و گفتم: اقا آرمان ببخشيد؟
به سمتم برگشت و گفت: امر ديگه اي با من داريد؟
خواهش مي كنم ، اما مي خواستم بدونم منظورتون از اون فر كيه؟
يعني نمي دوني؟
من پاك گيج شدم ماجراي اين فرد و حتي ماجراي اين كه مي گيد دليل اين كه جمع رو ترك كنيد با دليل من يكي است.
آرمان سرش رو به سمت آسمان كرد و گفت: آسمون ميلان هر چند پر ستاره هم باشه نمي تونه درد اين شب رو براي سهيل كم كنه، آرش برادر منه همون طور كه عسل خواهر شماست. ولي دل هر دوي ما پيش دل يكي ديگه است كه ما رو پايبند به يه قولي كرده كه وفاداري به اين قول و راز ، از مردن هم واسه ما سختر شده، واسه من و شما و مهرشاد و پيام.
آرمان بعد از اين حرف بي توجه به من داخل ساختمان برگشت، باورم نمي شد كه آرمان هم از اين ماجرا مطلع باشه. بد حالي شده بودم همه ي حواسم به سمت آرمان جمع شده بود او هم خيلي ناراحت بود ولي چرا من تا حالا متوجه نشده بودم، ناگاه حواسم به پاكت و جعبه جمع شد، نكاهي به آن كردم و خنده بر لبانم اومد، اخه پاكت دقيقا مثل همان پاكتي بود كه سهيل نامه اي برايم درونش گذاشته بود، بي اختيار آنها رو بر روي قلبم فشردم و بوسيدم تا خواستم با آسمان بالاي سرم نگاه كنم متوجه تراس اتاق نيما شدم. اول فكر كردم نيماست ولي بعد كه دقت كردم متوجه ي عصبانيت رئوف شدم كه با خشم به من نگاه مي كرد، دستپاچه شده بودم بلند طوري كه صدايم رو بشنود گفتم:
رفتي تراس واسه چي؟ از كي اونجايي؟
اما رئوف بي تفاوت به سوال من رويش رو از من گرفت و از تراس به اتاق رفت، قلبم تند تند مي زد ، حالت تهوع گرفته بودم نمي دونستم بايد چيكار كنم، رئوف از اون بالا صداي من و آرمان و نمي شنيد و خدا مي دونست كه در مورد ما چي فكر كرده بود، و چه قضاوتي كرده بودو اعصابم خراب شده بود كه مريم بيرون اومد و گفت: غزل تو اينجا چيكار مي كني؟
حالم خوب نبود اومدم هوا بخورم. دختر ديونه ، همه فهميدن كه نيستي، زشته فكر ديگه اي مي كنن ها، سريع بيا بريم تو.
باشه تو برو من الان ميام.
بيا همين الان با هم بريم، راستي اين چيه دستت؟!
رنگ از صورتم پريد و دست پاچه گفتم: هيچي، هيچي بريم تو.
مريم هم زياد پاپي نشد و با هم به داخل خونه برگشتيم و من سريع با اتاقم رفتم تا پاكت و جعبه رو پنهان كنم ، وقتي در اتاق رو بستم كه به پايين برگردم، متوجه شدم كه كسي پشت سرم ايستاده، برگشتم رئوف رو ديدم، بي مقدمه گفت:
قايمشون كردي؟!
چي رو؟
هيچي، هر چي هست مباركت باشه.
اين رو گفت و بي تفاوت از كنارم به پايين رفت، ناي اين كه از پله ها پايين برگردم و نداشتم ولي هر طور بود خودم رو رسوندم و كنار بچه ها ايستادم تا بلكه از اون حال و هوا بيرون بيام، خيلي دوست داشتم اون مجلس زودتر توم بشه و من بتونم به اتاقم برم و اون پاكت و جعبه رو باز كنم، ديگر حتي جرأت اين كه به سمت جايي كه رئوف نشسته بود برگردم رو هم نداشتم چي برسه بخوام تو چشاش نگاه كنم، آرمان بعد از اون ديگر به چشمان من علي رغم اين كه چندين بار نگاهش كردم ، نگاهي نكرد.
آن مجلس به هر ترتيب كه بود تموم شد و همگي خسته اما خوشحال بر روي مبلمان و عده اي هم روي زمين نشستند تا نفسي بكشند، در اين ميان تنها كسي مه خنده بر لب نداشت رئوف بود كه خيلي جدي نشسته بود و به نقش هاي قالي خيره شده بود ، بابا كه متوجه حال رئوف شده بود و گفت: رئوف جان چرا دمقي؟
نه عمئ جان كي گفته؟!
زياد تو فكرش نباش، نوبت تو هم مي شه.
رئوف لبخندي زد و گفت: نه بابا عمو جان شما چه فكر ها مي كنيد.
اين آقا منوچهربيخياله ، ناراحت نباش خودم واسه ات يه خل و چل مثل خودت پيدا مي كنمو برات آستين بالا مي زنم.
مه زديم زير خنده، رئوف هم خنده اش گرفت و خنديد، بين اون همه مشكل و دغدغه خاطر فقط رئوف و كم داشتم كه اون هم بهش اضافه شده بود، خيلي دوست داشتم باهاش حرف بزنم و از بد گماني بيرون بيارمش ولي نمي تونستم چنين كاري كنم يعني با ان رفتاري كه با من داشت جرأت نمي كردم به سمتش برم چي برسه به اينكه بخوام باهاش حرف بزنم توي همين فكر بودم كه بي اختيار سرم رو به سمت رئوف بالا آوردم ، نگاهي به من انداخت و من و هم با نگراني نگاهش كردم ، باورم نمي شد ولي لبخندي زد و نگاهش و از من گرفت، لبخندش معناب تمسخر نمي داد و خيالم از اين بابت راحت بود، در اين لحظه نيما براي اين كه خستگي رو از جمع دور كنه خطاب به عسل گفت:
حالا عقد رو ميخوايد جشن بگيرين يا مي خوايد بريد محضر؟
هنوز معلوم نيست ولي احتمال زياد بريم محضر.
آره بابا محضر بهتره، عروسي رو جشن بگيريد.
تحتمالا همن كارو بكنيم.
نمي دونم چي شد كه بي هوا گفتم: خب چهار ماهه ديگه عيد فطره، بزتريد عقد بچه ها هم همون روز برگزار بشه ديگه، دوتا رو باهم جشن بگيريد و عقد و عروسي رو يكي كنيد ، اين طوري بيشتر خوش مي گذره هم نيما و عسل با هم شرشون كم ميشه.
مامان در جواب من با خوشحالي گفت: راست مي گه، چهار ماه ديگه براي عيد فطر عقد و عروسي هر دو رو يكي مي كنيم و مي فرستيمشون سر خونه و زندگيشون.

[!!]

nafas-me 07:10 2010-07-03
از 146 تا 155


همه از این پیشنهاد استقبال کردند و ابراز خوشحالی میکردند،عسل هم موافق بود فقط بابا به نظر،یه مقدار راضی نبود که نیما گفت:
-چیه بابا شما راضی نیستید؟
-نه نیما جان،نظر خوبیه ولی نمیشه تا چهار ماه دیگه شما چهار نفر همین طوری بمونید،حداقل باید یه عقد مختصر بر گزار بشه که خیال شما و ما راحت بشه.
به جای نیما،مادربزرگ جواب بابا رو داد و گفت:این که کاری نداره با خونواده ی اقای نواصری قرار بذارید تا ما اینجا هستیم بیان و صیغه ی محرمیت رو بین بچه ها بخونیم تا چهار ماهه دیگه،تو این چهارماه هم شما کارهاتون رو مرتب کنید.
همه موافقت کردند،بابا هم راضی شده بود ولی برای اینکخ بچه ها رو اذیت کنه گفت:
-نه نمیشه هنوز یه مشکل هست.
داد بچه ها به هوا بلند شد که نیما به نمایندگی از همه گفت:بابا جون به سر شدیم،دیگه مشکل چیه؟
بابا قیافه ی حق به جانبی گرفت و عصبانی گفت:اخه توی پدر سوخته که عین خیالت نیست،من بدبخت باید جهاز این دختر رو تکمیل کنم و برای جنابعالی خونه بگیرم،فکر این هستم که با چه نقشه ای میشه بانک رو زد.
همه زدیم زیر خنده،نیما جواب بابا رو داد و گفت:شما ناراحت نباشید،جهاز عسل که تقریبا کامله و نمیخواد بهونه بیارید من هم خودم نصف پول خونه رو از پس اندازم دارم که بدم،نصف دیگه اش هم شما محبت کنید.
-حالا اگه من نخوام محبت کنم کی رو باید ببینم؟
-شما این کارو نمیکنید.
-گیرم که کردم،بعدش چی؟
-چیزی نمیشه فقط با یه اشاره کل این افراد میریزن سرتون.
بابا خندید و دستاش رو به علامت تسلیم بالا اورد.خنده ام گرفته بود ولی ناگاه خنده از لبلنم محو شد وقتی که به این فکر افتادم که اگه سهیل نتونه تا چهار ماهه دیگر خودش رو به ایران برسونه چی میشه و از اینکه پیشنهاد دادم کلی خودم رو سرزنش کردم،ناگاه رها از فکر و خیال خارجم کرد و گفت:
-چرا توی فکری؟
من هم خندیدم و گفتم:دارم فکر میکنم که برای عروسیتون لباس چی بپوشم؟
رها خندید و گفت:حالا زود نیست؟
-نه،اصلا!
-خب حالا تو چرا این قدر خوش خیالی؟
-چه طور مگه؟
-اخه مگه قراره تو رو به عروسیمون راه بدیم،نه عزیزم فکرش رو از سرت بیرون کن که تو رو دعوت نمیکنیم.
-اوه،نه بابا!مگه من به دعوت احتیاج دارم،اصلا من نباشم عروسیتون سر نمیگیره.
-جدا،پس هدیه ات رو بده بعد بیا.
-شما شیرینی دادی که من هدیه بدم؟
-باشه به نیما میگم یه شیرینی هم به تو بدیم.
-همش یکی؟!
-نه پس صد تا!خب حالا چون تویی دو تا بخور.
-همش دو تا؟!
-ای کوفت بخوری،تو ده تا بخور،خوبه؟
-اره ولی ده تا هدیه نمیدم.
-نمیخواد عزیزم،تو همون یکی رو بده غنیمته،گدا خانوم.
-پرو نشو،خواهر شوهر بازی در میارم ها.
نیما کمی انطرف تر حواسش به ما بود و صدای ما رو میشنید،کنارمون امد و خطاب به رها گفت:
-چی شده؟چرا شما به جون هم افتادید؟
خواهرتون از الان داره واسه من خط و نشون میکشه.
نیما با تعجب نگاهم کرد و گفت:یعنی چی؟
رها گفت:یعنی اینکه تهدید میکنه واسم خواهرشوهر بازی در میاره.
نیما بلند خندید و گفت:اینکه کاری نداره خب تو هم واسش زن داداش بازی در بیار.
-اتفاقا تو فکرش بودم
من که از دست نیما عصبانی شده بودم گفتم:نیما جان دوست نداری که باهات قهر کنم؟
نیما که عاقبت قهرای منو میدونست سریع دستمالو از توی جیب پیراهنش در اورد و گفت:ببخشید!اعلام صلح میکنم.
من و رها خندیدیم و نیما از کنار ما فرار کرد و رفت.همه دور هم نشسته بودیم ولی من زودتر از همه به بهانه ای که خوابم میاد به اتاق خوابم رفتم تا بتونم نامه ی سهیل رو بخونم و هدیه اش رو باز کنم،تازه به اتاق خوابم رفته بودم که صدای در مانع از این کار شد که به سراغ هدیه ی سهیل برم،در رو باز کردم،رئوف پشت در بود اجازه گرفت و وارد شد.از اینکه بخواد در مورد اون لحظه صحبت بکنه میترسیدم اما به روی خودم نمیاوردم.رئوف با یه لیوان اب پرتقال اومده بود،لیوان رو به من داد و گفت:
-از اینکه اینجا اومدم ناراحتی؟
-نه.چرا باید ناراحت باشم؟
-اخه زیاد ناراحت نشدی.
-اخه نمیدونم واسه ی چی به اتاقم اومدی؟واسه ی اب پرتقالتم ممنونم اما دلیلش رو نمیفهمم.
-اومدم که ازت معذرت خواهی کنم.
-بابت چی؟
-بابت چند لحظه قبل،باور کن نمیخواستم تو کارت دخالت کنم،اتفاقی اونجا بودم.
-نه بابا خواهش میکنم اتفاقی نیفتاده که من بخوام ناراحت بشم.
-به هر حال ازت معذرت میخوام،بیشتر از این مزاحمت نمیشم اب پرتقالت رو بخور،میخوام لیوانش رو ببرم پایین.
تشکر کردم و اب پرتقال رو خوردم و لیوان خالی رو به دستش دادم و او هم شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.خودم رو از این که از دست رئوف عصبانی بودم،سرزنش کردم.از اینکه فکر کردم قصد فضولی در کارهای من رو داره احساس خجالت میکردم.به هر ترتیبی این ماجرا گذشته بود و من هم خیلی خوابم گرفته بود بر روی تخت زفتم و خوابیدم اون شب هم تموم شد،شبی که سهیل برای همیشه عشقش رو از دست داده بود.
روز جشن بود،همه امده بودند،دوست و اشنا همه بودند،ارش هم از قبل صمیمی تر و خودمانی تر شده بود و با ما راحت تر بود،پسر بدی نبود یعنی در واقع پسر خوبی بود خیلی مودب و سربه زیر ولی هیچ وقت مهرش به دلم نمی افتاد،هر دفعه که میدیدمش چهره ی مظلوم سهیل به یادم می اومد و تمام وجودم از او متنفر میشد ولی خب او هم گناهی نداشت،یعنی هیچ کس گناهی نداشت این دست سرنوشت بود که زندگی سهیل را به این جا کشونده بود.
همه شادی میکردند و خوشحال بودند جز خودم،همه ی حواسم به سهیل بود چون خیلی انتظار این روز رو کشیده بود ناگهان به یاد اون پاکت و جعبه افتادم.شب قبل فراموش کرده بودم بازشون کنم.متوجه نبودم که تو این مدت زیر بار نگاه ارمان بودم وقتی نگاهش میکردم نگاهش را از من دور نکرد و این اولین باری بود که اینچنین مستقیم به من نگاه میکرد،منظورش را از این نگاه ها نمیفهمیدم و بی توجه به این موضوع سریع به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم و پاکت و جعبه را از زیر تخت بیرون اوردم.قبل از این که جعبه رو باز کنم،پاکت رو باز کردم و برق امید و شادی به دلم دوید،نامه ی سهیل بود.مثل دفعه ی پیش روی ورقه ی طرح دار با سایه ی رز صورتی برایم نوشته بود،از خوشحالی گریه ام گرفته بود،شروع کردم به خواندن:
مهربانم سلام:
ورودت به دانشگاه رو قبل از هر چیزی تبریک میگم.تعجب نکن قبل از اینکه برم چون مطمئن بودم دانشگاه قبول میشی این نامه را نوشتم و دست ارمان دادم که بعد از قبولیت بهت بده.امیدوارم همیشه موفق باشی و به اون حدی که دوست داری برسی،الن دارم این نامه رو مینویسم همون جایی هستم که چند روز پیش با هم بیرون بودیم،منظورم دربنده،روی همون تخت نشستم و خاطرات اون روز رو مرور میکنم فردا قراره که به خونتون بیام پس درد دلتنگی رو زیاد درک نمیکنم ولی تو زمانی این نامه رو میخونی که از هم دیگه فرسنگها دوریم پس برای رفع دلتنگی لازمه،الان خودم رو در زمانی میذارم که ازت دورم پس با تمام وجود دلم برات تنگ شده،ارزو دارم که هرچه زودتر ببینمت،عزیزم دیگه فکر و خیال رو تموم کن همونطور که همه چیز برای من تموم شده.تموم فکرت رو به درست معطوف کن که موفقیت اصلی رو به دست بیاری،نمیدونم چی باید بنویسم که دل تو یا حتی دل خودم رو اروم کنم ولی امیدوارم دیگه هیچ وقت غمگین نبینمت این تنها ارزوی منه،راستی ببخشید که هدیه با ارزش تری نتونستم برات بذارم یعنی عقلم نرسید که واست چی بگیرم.این نوار کاست رو گوش کنی متوجه همه چیز میشی.من این نوار رو خیلی دوست دارم میدونم که تو هم خوشت میاد ولی اون حلقه هرچند که خیلی ظریفه اما حلقه ای هست که میخواستم به عنوان نشون دست عسل بندازم اما قسمت نشد،مراقبش باش اگه گم بشه میکشمت اخه یادگار مادرمه،این حلقه ی ازدواج مادرمه که تا الان نگهش داشتم و خواستم بعد از این تو امنت دار یادگار مادرم باشی مثل همیشه دوستت دارم بینهایت با صداقت تا قیامت
«دوستدارت سهیل»
تحت تاثیر نوشته ی سهیل گریه کرده بودم،کادو را باز کردم،یک نوار کاست و یک حلقه ی ظریف بود.انداختم به انگشتم و اشکهایم را پاک کردم و پایین رفتم نوار رو به نیما دادم و گفتم:
-نیما این رو بذار.
-چی هست؟
-نمیدونم ولی قشنگه.
-اگه نمیدونی از کجا میدونی قشنگه؟!
-تو بذار کاریت نباشه.
جمع ساکت بود و همه منتظر بودند ببینن چه نواری و چه هنگیه که مریم گفت:
-غزل شاد باشه ها.
-نمی دونم به خدا یادم نیست چیه.
نیما نوار رو داخل ضبط گذاشت و playکرد همه منتظر بودند که ناگهان تمام موهای تنم سیخ شد،صدا بدون اهنگ و موسیقی دکلمه کرد:
امروز از تو دورم،دور تر از دور امروز بی تو تنهام،تنها تر از تنها،امروز از تو دلسرد،امروز از تو دلتنگ،اه که چه امد بر سر من اه که چه ها شد بر دل من
تن صدا خوابید دقیقا همانند نفسی که توی سینه ی همه ی ما حبس شده بود،لرلم تر از قبل بدون موسیقی ادامه داد:
دلم تنگه برای با تو بودن دلم تنگه برای جون سپردن
دلم تنگه عزیز دل دلم تنگه از گریه ی شبونه دلم تنگه...
روزی با فریاد بی صدا خواستم بگویم که هستم مادرم خوابید.
روزی که شب شد،سیه شد،پر غم شد،پدرم نیز خوابید.
اما تو امدی بر سر راهم افسوس که عشق تو بسان ان دو نیز خوابید.
و امروز به امید او صدای بی صدایم را در گلو میفشارم تا برای شادی سنگ صبور و بهترینم لحظه ای چند با خود بگریم تقدیم به بهارم:
صدای سهیل بود اشک در چشمان نیما و مامان حلقه زده بود،پیام سرش رو پایین انداخته بود،به ارمان نگاه کردم او هم مثل من ارام و ساکت فقط گوش میکرد.
صدای گیتار به گوش رسید،این گیتار زدن سهیل بود،صدای ویلون هم بلند شده بود.با شنیدن صدای ویلون حال ارمان دگرگون شد میدونستم که او هم متوجه شده که این ویلون زدن کاره مهرشاد است،اهنگ خیلی غمگینی بود یاد شب مهمانی صفورا افتادم.اما این بار غم با صدای سهیل به وجودم رخنه کرده بود:
حالا دیگه دل تو از دل من گذشته این تن خسته ی من چه بی صدا شکسته
حالا دیگه دل من تو تنهایی نشسته پیش یه تابلویی عکس به انتظار نشسته
بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود به ارمان نگاه کردم دستش رو بر پیشانی گذلشته بود و چشمهانش رو بسته بود.
حالا دیگه دل من نوای درد شنفته توی دل عاشقش بذر غم رو خوب کاشته
حالا دیگه دل من از زندگی گذشته توی ذهن و دل یار به خاطره پیوسته
باورم نمیشد ولی نیما زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت،پشت سر او ارمان و پیام بیرون رفتند.جو غمگین شده بود و هیچکس حرف نمیزد.مامان هم گریه کرد و عسل دلداریش میداد.طاقت نیاوردم و رفتم ضبط و خاموش کردم و نوار رو برداشتم و به اتاقم بردم.بعد از من ایسان رفت و یه نوار شاد گذاشت و شادی نسبی رو به جمع برگردوند ولی نه من و نه ارمان و پیام و نیما دیگر لحظه ای شاد نبودیم.نیما خیلی خودش روسرزنش میکرد و میگفت:«که این اخریها متوجه شده بودم که زیاد حالش خوش نیست ولی هرچی میپرسیدم جواب سر بالا بهم میداد پیش خودم گفتم شاید خسته شده ولی فکر نمیکردم عاشق شده باشه»ارمان و پیام باهاش صحبت کردند تا کمی ارامتر بشه و همگی به جمع برگشتیم و سعی کردیم بخندیمهرچند که این خنده از صدتا گریه غمگینتر بود.
*************
دو ماه از ان روز کذایی گذشته بود،تو این فاصله شش بار سهیل تماس گرفته بود و باهم صحبت کرده بودیم اما هیچ کدوم در مورد اون شب و ماجرای اون شب هیچی به او نگفتیم و فقط یک بار از من پرسید که از هدیه اش خوشم اومده یا نه که من جواب مثبت داده بودم،توی این مدت حتی یک بار هم صحبت از برگشتن نمیکرد.هر دفعه سوالی میپرسیدیم جواب درست و حسابی نمیداد و میگفت انقدر عجله نکنید بالاخره بر میگردم اما دو ماه و نیم از رفتنش میگذشت و هیچ خبری از بازگشتش نبود.دو ماه بعد عقد بچه ها طبق قرار برگذار میشد و اگر سهیل نبود نمیشد در این فاصله ارمان حدود دوازده سیزده بار به خونه ی ما امده بود و با من گیتار کار کرده بود تقریبا راه افتاده بودم و راحت میزدم ولی هنوز خیلی خوب جا نیفتاده بودم تا بخوام حرفه ای بشم. کلاس های دانشگاه هم هنوز حدود سه هفته ای بود که شروع شده بود هرچند از درس خوشم نمی اومد ولی به خاطره سهیل به درسم گوش میکردم تا خوب یاد بگیرم و باعث خوشحالی او شوم
اون روز استثنا قرار بود بعد از دانشگاه من به خونه ی اقای ناصری برم گیتار تمرین کنم چون ارمان سرما خورده بود و نمیتوانست از خانه بیرون بیاد.
کلاس که تمام شد تاکسی گرفتم تا به خونهی ارمان برم.توی این مدت اقای نواصری و ارش زیاد به خئنه ی م رفت و ام کرده بودند و صمیمیت ما از قبل بیشتر شده بود.هرچند که ارش به خونه ی ما رفت و امد زیادی داشت و تقریبا همه ی اهل خونه با او راحت و صمیمی شده بودند ولی من هنوز نتونسته بودم به وجود او عادت کنم و هنوز روابط گرم و صمیمانه ای باهاش برقرار نکرده بودم.توی همین فکرها بودم که صدای راننده مرا به خود اورد:
-چهار صد تومن میشه خواهرم.
پول رو به راننده دادم پیاده شدم.زنگ زدم،خود ارمان جواب داد،به داخل خونه رفتم ولی هیچکس نبود ترسیده بودم که صدای ارمان رو شنیدم :
- بفرمایید غزل خانوم
- ممنون کسی خونه نیست؟!
- به غیر از من و شما هیچکس.
- شما کجا هستید؟
- شما بفرمایید بشینید الان میام خدمتتون.
متعجب سر جایم نشستم که با باز شدن در متوجه ارمان شدم که با ربدوشامبر حوله ی حمام خیلی خنده دار شده بود،لبخندی زدم و دوباره سلام کردم.
-علیک سلام،معذرت میخوام،چند لحظه منتظر باشید.
ارمان رفت لباس پوشید و به نزد من اومد و گفت:واقعا معذرت میخوام از اینکه دیر شد.
-نه بابا من کلاسم زود تموم شد به همین خاطر زود اومدم.راستی چرا کسی خونه نیست؟
-همه خونه ی ایسان هستن،عسل هم هست مگه بهت نگفته.
-نه مگه شما نمیخواید برید؟
-شما رو همینطوری ول کنم و برم؟
-ببخشید،من امروز مزاحمتون شدم میتونیم تمرین امروز رو کنسل کنیم.
-نه بابا نیازی نیست،وقت واسه ی رفتن به خونه ی ایسان زیاده.
-اخه؟
-اخه نداره،بهتر تمرین رو شروع کنیم.
- هرچی شما بگید.
گیتارم رو در اوردم و درس دفعه ی پیش رو طبق قرار هردفعه براش زدم تا بعد در قسمت جدید بریم ارمان خندید و گفت:
-خوب میزنی.ولی تو امروز گیتار رو با خودت به دانشگاه بردی؟!
- اره،چطور مگه؟!
- هیچی اخه مثلا دانشجوی ادبیات انگلیسی هستی،چه ربطی داره به موسیقی که با گیتار سر کلاس میری؟
- دیگه مجبور شدم.
نگاهی به من کرد و لبخندی زد ولی من نگاهم را از او دزدیدم و به تارهای گیتارم دوختم.
-خب شما یه مقدار با گیتار من تمرین کنید تا من دو تا قهوه بریزم وبیارم.
- چرا با گیتار شما؟!
- اخه گیتار شما درست کرک نیست،بذار بیام تنظیم کنم که یه وقت خراب نشه.
- باشه،شما هم نمیخواد زحمت بکشید من چیزی میل ندارم.
- الان میرسم خدمتتون.
اون روز ارمان حدود چهل و پنج دقیقه با من گیتار کار کرد،دیگه هم انگشتهای اون و هم انگشتهای من خسته شده بودند که او گفت:
-واسه ی امروز کافیه،تو خسته ای و از کلاس برگشتی.

[!!]
mahdieh67 07:58 2010-07-03
صفحه 156 تا 165

-ممنون، خیلی مزاحمتون شدم.

وسایلم را جمع کردم تا برم اما آرمان مانعم شد و گفت: چون تمرین تموم شده یعنی باید بری؟!
- با اجازه تون، دیگه مزاحم نمی شم.
- هر وقت گفتم مزاحمی، برو. نکنه از این که با مایی ناراحتی؟!
- نه، این چه حرفیه، مامان اینا نگران می شن.
- این بهانه است. مامانت می دونه این جایی، پس خیالشون راحته.
- آخه، اینجا کاری ندارم بمونم.
- اما من با شما کاری دارم که باید بمونید.
من که تعجب کرده بودم گفتم: چه امری داشتید؟
- یعنی اگر امر کنم نمی ری؟
- اختیار دارید!
- پس من الان به شما امر می کنم که مدتی کوتاه اینجا بمونید و به همراه من به اتاقم بیایید.
- واسه س چس؟
- مگه امر نکردم؟
من که متوجه نشده بودم گفتم: آقای نواصری یه جوری حرف می زنید، آدم می ترسه. می شه بگید تو اتاق چه خبره؟
- دیدی هنوز هیچ چی نشده منو صدا می کنی آقای نواصری!
- معذرت می خوام آقا آرمان.
- حالا این شد یه چیزی، راستی واسه چی از من می ترسید. مگه من لو لو خرخره ام؟ در مورد من هم فکر بد نکن این قدر آدم پستی نیستم، بهم اعتماد کن می خوام تو اتاقم چیزی رو بهت نشون بدم. اگر نیای ببینی پشیمون می شی ها. توی این دو ماه هر دفعه به اینجا اومدید به این اتاق نیومدید حالا می خوام امروز به اتاقم دعوتتون کنم، از نظر شما ایرادی داره؟
- نه خواهش می کنم، بریم ببینیم.
اتاق آرمان ساده بود و به غیر از چند قاب شعر و چند قاب عکس از خودش و مهرشاد و خانواده اش چیز دیگری نبود. ولی عکی بدجوری حواسم را به خودش جلب کرد. آرمان، مهرشاد و سهیل کنار هم توی یک فضای سرسبز نشسته بودند و با هم عکس انداخته بودند، عکس زیبایی بود. چه قدر در آن لحظه دلم هوای سهیل رو کرد و به حلقه مادرش که به دستم انداخته بودم نگاه کردم و آروم طوری که آرمان نبینه، بوسیدمش.
- محو اون عکس شدی، آره؟
حواسم را به او دادم و گفتم: این عکس رو کی انداختید؟
- دو روز قبل از اینکه هم دیگه رو، دربند ببینیم.
-جداً؟!
- آره. حالا هم نمی خواد محو اون عکس و اون حلقه بشی بیا اینجا کارت دارم.
قلبم فرو ریخت پایین. مگر آرمان از جریان حلقه مطلع بود؟ نگاهی به حلقه اندختم که ارمان گفت:
- زیاد فکر نکن. این حلقه رو با یک زنجیر قبلا گردن سهیل دیده بودم. به همین خاطر فهمیدم که واسه سهیل بوده، بیا اینجا بشین روی صندلی برات یه سورپریز دارم.
با تعجب کنار آرمان روی صندلی روبه روی کامپیوتر نشستم. وارد اینترنت شد و گفت: خیلی وقته همدیگه رو ندیدین، دلتون واسه هم تنگ شده، امروز همدیگه رو می بینید.
متوجه منظورش نبودم ولی مقتی به صندلی تکیه داد و گفت: سلام گور به گور شده. یه خبری از مرگت بهمون ندی ها.
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم که آرمان خندید و گفت: بیا اینو بذار به گوشت ببین چه چرت و پرت میگه.
- گور به گور شده هیکل مرده ی پروتئین نرسیدته بدبخت تازه به دورن رسیده، الهی که همین جا بمیرم برات جوون مرگ بشم بلکه تو هم پس فردا عذاب وجدان بگیری و خود کشی کنی بمیری و یه عالم از دستت راحت بشن.
مهرشاد همین طور می گفت و لیچار بار آرمان می کرد، آرمان هم گوشش را نزدیک من آورده بود و صدای مهرشاد رو می شنید و به من اشاره می کرد که به صفحه کامپیوتر نگاه کنم، وقتی نگاه کردم دیدم مهرشاد روبروی ما نشسته و داره از تعجب شاخ در می یاره اما سریع جرقه ای زد و رو به آرمان گفت:
- الهی بمیری پسره گلابی که شعورت نمی رسه از قبل خبر بدی که مهمون ناخوانده داری.
من خنده ام گرفته بود، مهرشاد سریع از روبه روی کامپیوتر بلند شد و رفت پیراهن پوشید و برگشت و دوباره گفت:
- سلام غزل خانم، احوال شما؟
- خوبم ممنون.
- من معذرت می خوام این آرمان فرهنگ نداره، یعنی تقصیر خودش نیست. از بچگی یادش ندادن، ادب مدب یخ دی، تخلیه تخلیه تشریف دارن. حتی یه ندایی نداد که شما اینجا هستید و مهمون مایید. بالاخره یک گاوی، گوسفندی، سوسکی، چیزی سر می بریدیم.
خنده ام گرفته بود و نمی دانستم چی باید بگم، آرمان هم ساکت نشسته بود و لبخند می زد و برای مهرشاد شکلک در می آورد، مهرشاد که عصبانی شده بود گفت:
- برای من شکلک درمیاری مرتیکه کج و کوله؟ وایسا برگردم ایران برات دارم.
آرمان هیچ عکس العملی نشان نمی داد و گذاشته بود که من حرف بزنم اما مهرشاد مهلت نمی داد و دوباره گفت:
ای بی شعور، حداقل زود خبر می دادی من نمی گذاشتم سهیل از خونه بره بیرون، یه دو دقیقه این لیلی و فرهاد هم دیگه رو می دیدن.
برق شادی به نگاهم دوید و خوشحال گفتم: آقا مهرشاد می تونم با سهیل حرف بزنم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
می گم مثل اینکه شما دو دقیقه پیش آرمان نشستید روتون اثر گذاشته ها، البته حق دارید اشعه ماورای بنفش مغناطیسی آرمان همه رو می گیره پدر سوخته.
نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. با خنده گفتم: آخه چطور مگه؟
- خانم محترم یادم باشه برگشتم ایران با پارتی بازی براتون دنبال کنم برای اینکه اسمتون را از غزل به آی کیو تغییر بدید. آخه خوبه همین الان گفتم فرهاد رفته بیرون و قسمت نمی شه لیلی رو ببینه.
خیلی ناراحت شدم و اشک تو چشمام حلقه زد، ناگهان یه فکر وحشتناک به ذهنم خطور کرد و زدم زیر گریه و رو به آرمان گفتم:
سهیل چیزیش شده که نمی خواین ببینمش، نکنه همراه مهرشاد نیست و تنهاش گذاشته، نکنه این همش فیلمه و شما دروغ میگید؟
آرمان که ناراحت شده بود گفت: نه بابا گریه نکن. باور کن ما بهت دروغ نگفتیم. سهیل رفته بیرون و برمی گرده.
مهرشاد که ترسیده بود گفت: لیلی خانم ترو خدا شما خودتون رو ناراحت نکنید. اگر این فرهاد بفهمه که من اشک شما رو درآوردم تکه کوچیکه هیکلمه. الان می رم موبایلش رو می گیرم و می گم هر جا هست برگرده.
- آخه چه طوری شما که تو اینترنت هستید و تلفن مشغوله.
- نه بابا، آبجی لیلی مثل اینکه مهرشاد رو خوب نشناختید ما این جا یه خورده ای بچه مایه داریم. جفتمون موبایل داریم.
مهرشاد رفت تا با سهیل تماس بگیره خیلی خوشحال بودم که می تونستم سهیل رو ببینم و بتاهاش حرف بزنم. برای اینکه لحظات زودتر بگذره به آرمان نگاه کردم و گفتم:
- آقا آرمان؟
- بله؟
- ازتون ممنونم.
- بابت چی؟
- بابت همین دیگه!
- آهان قابلی نداشت، پیش از این هم می خواستم بهتون بگم که می تونید اینطوری ببینیدش ولی شما هیچ وقت فرصت اینکه یه سر به اتاق من بزنید رو نداشتید، من هم امروز سرماخوردگی رو بهانه کردم که شما به اینجا بیایید.
- شما خیلی مهربونید. واقعا نمی دونم چه طوری تشکر کنم.
- تشکر نیازی نیست ولی فعلا سعی کن نهایت استفاده رو ببری.
- راستی سهیل کی موبایل خریده؟
- همون وقت که رفت موبایل منو با خودش برد، آخه موبایل من موبایل ماهواره ای بود و ایران به دردم نمی خورد. من هم دادم به سهیل که راحت تر با شما ارتباط برقرار کنه.
- وقتی میگم شما خیلی مهربونید، می گید نه!
با این حرف آرمان نگاهی به من انداخت که من خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کامپیوتر دوختم و دیدم که مهرشاد دو تا دستاش رو زیر چانه اش گذاشته و داره به ما نگاه می کنه. وقتی که دید حواس ما به اوست با متانت دروغی گفت:
- صحبت های لیلی خانم و جناب رابین هود پایان یافت؟
آرمان زد زیر خنده ولی من گفتم: چه طور مگه؟
- همچین ازش تشکر می کنی که انگار ارتش سرخ چین رو شکست داده و شرق آسیا رو از دست حکومت غاصب نجات داده، بی خیال بابا آرمان آدم تشکر کردن نیست.
زدم زیر خنده و گفتم: باهاش تماس گرفتید؟
- شما هاش رو از کجا می شناسید؟
- بله؟!
- خودتون گفتید با هاش تماس گرفتید؟
- منظورم سهیل بود؟
- آهان! من فکر کردم هاش رو می گی که رفیقامونه. تعجب کردم که شما از کجا می شناسیدش. البته اون آرمان الان بی بی سی. فکر نکنم موضوعی مونده باشه که به شما نگفته باشه.
- نه اتفاقا اصلا در این مورد با من صحبتی نکرده.
آرمان خندید و برای مهرشاد ابرویی بالا انداخت و گفت: ضایع شدی داداش.
- تو یکی حرف نزن که یاد چنگیز خان مغول می افتم وقتی صدات رو می شنوم.
خندیدم و گفتم: نگفتید باهاش تماس گرفتید یا نه؟
دوباره گفتید هاش، خانوم شما چه گیری به دختر استاد ما دادید، مگه خودتون ناموس ندارید؟
زدم زیر خنده و گفتم: مگه هاش، خانوم تشریف دارن؟
- بله، البته مودل باشید، دوشیزه هاش.
- آه ببخشید، اما شما نگفتید با سهیل تماس گرفتید یا نه؟
- آهان حالا شد یه چیزی، آره تماس گرفتم،همین پارک محلمون رفتته بود الان باید پیداش بشه، دیرم کرده احتمالا تو راه که داشته می اومده راهزنا حمله کردن و اموالش رو به سرقت بردن و یه شیشه مشروب سرش خالی کردن الان تلو تلو خوران داره می یاد خونه واسه ی همینه که دیر کرده.
- یعنی سهیل هم آره؟
آرمان به جای مهرشاد گفت: دروغ می گه پسره ی پررو! حرف هاش رو باور نکن هرچند که این بچه قرتی هر کی رو ببینه رحم نمی کنه و به راه بد می کشه، اگر من به آرزوی عزیزشون اطلاع ندادم.
- ای بر پدر و مادر آدم فضول لعنت. تو چی کار به مسائل خانوادگی ما داری؟ در ضمن این آقا سهیل از اولش خراب بود، اخه مگه مرض داری؟
با فریاد مهرشاد من و آرمان به صفحه کامپوتر نگاه کردیم. یک نفر مهرشاد رو کتک می زد و مهرشاد هم می داد می زد و فحش می داد و از رو صندلی بلند شد. باورم نمی شد اما این سهیل بود که روبروی من نشسته بود. بدون مقدمه بعد از یه سلام کوتاه بهم گفت:
سلام عزیزم.
اما من جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم دوباره گفت: دوست نداری با من حرف بزنی؟ گفتم سلام!
تا خواستم به او جواب بدهم مهرشاد اومد روی پاهاش نشست و به مانیتور نگاه کرد و اشاره داد که آرمان از اونجا بره، سهیل که پایش درد گرفته بود گفت:
چی کار می کنی، پام شکست.
- دارم کمکت می کنم خر خدا، می خوام یه مگس مزاحم رو با مگس کش بکشم.
وبعد یه اسپری حشره کش رو، ری صفحه مانیتور گرفت و خطاب به آرمان گفت:
برو از اتاق بیرون، بذار لیلی و فرهاد دو دقیقه اختلاط کنن، مزاحم نشو و اگر نه باهمین مگس کش سقط می کنم.
آرمان خندید و از اتاق بیرون رفت و بعد مهرشاد خطاب به من گفت: رفت؟
- آره.
- خب الحمدالله مثل اینکه داره آدم می شه، حرف هاتون رو بزنید راحت باشید.
سهیل نگاهی به مهرشاد انداخت و گفت: شما راحتی؟!
- آره عزیزم، فقط این شونه هام یه خورده درد می کنه ماساژ بدی ممنون می شم.
- چشم، الان براتون ماساژ میدم. یه ماساژی که تا بیمارستان بدوی.
اینو گفت و ضربه ای پشت گردن مهرشاد زد و دنبالش کرد و بعد از چند دقیقه اومد و روبروی من نشست و گفت:
شرش رو کم کردم.
خندیدم وگفتم: چرا زدیش؟
- حقش یود، اون رو ولش کن، خودت چه طوری؟
اما من جوابی ندادم، با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: بعد از دو ماه و نیم که دیدمت اینطور باهام رفتار می کنی، خب حرف بزن بذار صدات رو بشنوم. فقط تو رو خدا بغض و گریه رو بی خیال شو.
اما من بغض کرده بودم. اخه سهیل، همان سهیل نبود. آروم گفتم:خودتی؟
- نه سایمه، خب خودمم دیگه.
- چرا اینقدر لاغر شدی؟
- چون تو رو نمی بینم.
- شوخی نکن سهیل.
- باور کن، شوخی نمی کنم، تازه کجای من لاغر شده؟
- هم لاغر شدی، هم موهات کوتاه شده. موهای بلندی که دوستشون داشتی.
- خب کوتاهشون کردم، ایرادی داره؟
- واسه ی چی؟
- تنوع، چرا اینطور بد گمانی؟ بی خیال شو از خودت بگو. با درسات چی کار می کنی؟ دانشگاه خوبه یا نه؟
- آره اما دیگه تو خیلی دیر کردی؟
- دوباره شروع نکن. برای یه بار هم که شده خوب حرف بزن و بذار شاد باشیم. این قدر گریه و زاری واسه چیه؟
- واسه همونی که تو به علتش لاغر شدی.
- بی خیال شو. عسل و نیما به سلامتی تا دو ماه دیگه می رن سر خونه و زندگیشون. نفر بعدی تویی ها، حواست جمع باشه.
- من چی میگ

نظرات شما عزیزان:

mohanna
ساعت19:16---12 ارديبهشت 1391
hame romanat kheili khuban be manam sar bezan va age mayel budi linkam kon va begu ta linket konam

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: